دلمرده

زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه

منوي اصلي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 17
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 17
بازدید ماه : 80
بازدید کل : 30166
تعداد مطالب : 24
تعداد نظرات : 8
تعداد آنلاین : 1


شعری برای تو

ای گل تازه که بویی زوفا نیست تو را ... خبر از سرزنش خار جفا نیست تو را

رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست تو را ... التفاطی به اسیران بلا نیست تو را

ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تو را ... تا اسیر غم خود رحم چرا نیست تو را

فارغ از عاشق غمناک نمی باید بود ... جان من این همه بی باک نمی باید بود

همچو گل چند به روی همه خندان باشی ... همره غیر به گلگشته گلستان باشی

هر زمان با دگری دست به گریبان باشی ... زان بیاندیش که از کرده پشیمان باشی

جمع با جمع نباشند و پریشان باشی ... یاد حیرانی ما آری و حیران باشی

ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد ... به جفا سازد و صد جور برای تو کشد

شب به کاشانه ی اغیار نمی باید بود ... غیر را شمع شب تار نمی باید بود

همه جا با همه کس یار نمی باید بود ... یار اغیار دل آزار نمی باید بود

تشنه ی خون من زار نمی باید بود ... تا بدین مرتبه خونخوار نمی باید بود

من اگر کشته شوم باعث بد نامی توست ... موجب شهرت بی باکی و خود کامی توست

دیگری جز تو مرا این همه آزار نکرد ... جز تو کس در نظر خلق مرا خار نکرد

آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد ... هیچ سنگین دل بیدادگر این کار نکرد

این ستم ها دگری با من بیمار نکرد ... هیچ کس این همه آزار من زار نکرد

گر زآزردن من هست غرض مردن من ... مردم و آزار مکش از پی آزردن من

جان من سنگ دلی دل به تو دادن غلط است ... بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است

چشم امید به روی تو گشادن غلط است ... روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است

رفتن اولاست ز کوی تو ستادن غلط است ... جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است

تو نه آنی که غم عاشق زارت باشم ... چون شود خاک بر آن خاک زارت باشم

مدتی هست که حیرانمو تدبیری نیست ... عاشق بی سر و سامانمو تدبیری نیست

از غمت سر به گریبانمو تدبیری نیست ... خون دل رفته ز دامانمو تدبیری نیست

از جفای تو بدین سانمو تدبیری نیست ... چه توان کرد پشیمانمو تدبیری نیست

شرح درماندگی خود به که تقریر کنم ... عاجزم چاره ای من چیست چه تدبیر کنم

نخل نو خیز گلستان جهان بسیار است ... گل این باغ بسی سر به روان بسیار است

جان من همچو تو غارتگر جان بسیار است ... ترک زرین کمر موی میان بسیار است

با لب همچو شکر تنگ دهان بسیار است ... نه که غیر از تو جوان نیست جوان بسیار است

دیگری این همه بیداد به عاشق نکند ... قصد آزردن یاران موافق نکند

مدتی شد که در آزارم و می دانی تو ... به کمند تو گرفتارم و می دانی تو

از غم عشق تو بیمارم و می دانی تو ... داغ عشق تو به جان دارم و می دانی تو

خون دل از مژه می بارم و می دانی تو ... از برای تو چنین زارم و می دانی تو

از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز ... از تو شرمنده ای یک حرف نبودم هرگز

مکن آن نو که آزرده شوم از خوی ات ... دست بر دل نهم و پا بکشم از کوی ات

گوشه ایی گیرم و من بر نیایم سوی ات ... نکنم بار دگر یاد قد دلجوی ات

دیده پوشم ز تماشای رخ نیکوی ات ... سخنی گویم و شرمنده شوم از روی ات

بشنو پند مکن قصد دل آزرده ای خویش ... ورنه بسیار پشیمان شوی از کرده ای خویش

چند صبح آیم و از خاک درت شام روم ... از سر کوی تو خودکام به ناکام روم

صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم ... از پی ات آیم و با من نشوی رام روم

دور دور از تو من تیره سرانجام روم ... نبود زهره که همراه تو یک گام روم

کس چرا این همه سنگین دل و بد خو باشد ... جان من این روشی نیست که نیکو باشد

از چه با من نشوی یار چه می پرهیزی ... یار شو با من بیمار چه می پر هیزی

چیست مانع ز من زار چه می پرهیزی ... بگشای لعل شکر بار چه می پرهیزی

حرف زن ای بت خونخوار چه می پرهیزی ... نه حدیثی کنی ازهار چه می پرهیزی

که تو را گفت که به ارباب وفا حرف مزن ... چین برافروزن و یکبار به ما حرف مزن

درد من کشته شمشیر بلا می داند ... سوز من سوخته داغ جفا می داند

مسکن ام ساکن صحرای فنا می داند ... همه کس حال من بی سر و پا می داند

پاکبازم همه کس طوق مرا می داند ... عاشق همچو من از نیست خدا میداند

چاره ای من کن و مگذار که بیچاره شوم ... سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم

از سر کوی تو با دیده ی تر خواهم رفت ... چهره آلوده به خونابه جگر خواهم رفت

تا نظر می کنی از پیش نظر خواهم رفت ... گر نرفتم ز درت شام سحر خواهم رفت

نه که این بار تو هر بار دگر خواهم رفت ... نیست باز آمدنم باز اگر خواهم رفت

چند در کوی تو با خاک برابر باشم ... چند آمال جفای تو ستمگر باشم

چند پیش تو بقدر از همه کمتر باشم ... از تو چند ای بت بد کیش مکدر باشم

میروم تا به سجود بت دیگر باشم ... باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم

خود بگو از تو کشم ناز و تقابل تا کی ... طاقتم نیست از این بیش تحمل تا کی

سبزه ای دامن نسرین تو را بنده شوم ... ابتدای خط مشکین تو را بنده شوم

چین بر ابرو زدن و کین تو را بنده شوم ... گره بر ابروی پر چین تو را بنده شوم

حرف نا گفتن و تمکین تو را بنده شوم ... طرز محجوبی و آیین تو را بنده شوم

اله اله ز که این قائله اندوخته ایی ... کیست استاد تو اینها ز که آموخته ایی

این همه جور که من از پی هم می بینم ... زود خود را به سر کوی عدم می بینم

دیگران راحت و من این همه غم می بینم ... همه کس خرم و من درد و الم می بینم

لطف بسیار طمع دارم و کم می بینم ... هستم و آزرده و بسیار ستم می بینم

خورده بر حرف درشت من آزرده مگیر ... حرف آزرده درشتانه بود خرده مگیر

آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم ... از تو قطع لطف و عنایت نکنم

پیش مردم زجفای تو حکایت نکنم ... همه جا قصه ی درد تو روایت نکنم

دیگر این قصه ی بی حد و نهایت نکنم ... خویش را شهره ی هر شهر و ولایت نکنم

خوش کنی خاطر وحشی بنگاری سهل است ... سوی تو گوشه چشمی ز تو گاهی سهل است

 

 

نويسنده: ramin تاريخ: دو شنبه 11 مهر 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

قلب شیشه ای

من آن سنگ مغرور ساحل نشینم که می رانم از خویشتن موجها را

خموشم ، ولی در کف آماده دارم کلاف پریشان صدها صدا را
چنان سهمناکم که از هیبت من نیاید سگ ماهیان در پناهم
چنان تیز چشمم که زاغان وحشی حذر می کنند از گزند نگاهم
صدفها و کفها و شنهای دریا به مرداب رو می نهند از هراسم
من آن سنگم ، آن سنگ ، آن سنگ تنها که هم آشنایم ، که هم ناشناسم
غبار مرا گرچه دریا بشوید ولی زنگ غم دارد آیینه ی من
مرا سنگ خوانند و دریا نداند که چون شیشه قلبی است در سینه ی من

نويسنده: ramin تاريخ: دو شنبه 11 مهر 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

ای کاش

  کاش لحظه ی مرگم امشب بود .
کاش مرغ نفست با من بود
کاش با من بودی و می گفتی
که این قصه همه در فکرم بود
کاش بانوی شهر مشرق با من بود
کاش با مهربانی و خوبی با من بود
کاش چشمانم میدید روزی را
که دستانت محرم دردم بود
سیل اشکی گرفت چشمم را
این ها همه قصه ی عشقم بود
بی تو حتی در اوج خنده هام
بر لب خشکیده ام ماتم بود
کاش با من بودی همه ی ذکرم بود
این ذکر همه در فکرم بود
این ای کاشها همه در فکرم بود
خاطر من همه شب ماتم بود
کاش لحظه ای با من می بودی
آن لحظه به خدا قسم لحظه ی شادم بود
آن شادی را ندیدم هرگز من
آن شادی همه در فکرم بود
تجربه ی بی مهری مرگ من است
این گفته کلام آخر بود
کاش میگفتی حرفی که رازت بود
که همه دردم در رازت بود
کاش میگفتی حرف دلت را
ولی این حرف دل صدای نازت بود
این نگفتن ارزش غم را نداشت
غم من نگفتن رازت بود
روزگاری غم و غصه ی من
صدای دلنواز سازت بود
کاش لحظه ی مرگم امشب بود
کاش لحظه ی مرگم امشب بود

نويسنده: ramin تاريخ: دو شنبه 11 مهر 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

بغض

صبورم اما ...
به خدا دست خودم نیست اگر می رنجم
یا اگر شادی زیبای تو را به غم غربت چشمان خود می بندم
من صبورم اما ...
چقدر با همه ی عاشقیم محزونم ! وبه یاد همه ی خاطره های گل سرخ
مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم
من صبورم اما ...
بی دلیل از قفس کهنه شب می ترسم
بی دلیل از همه تیرگی تلخ غروب و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند
من صبورم اما ...
آه ...
این بغض گران صبرچه ميداند چیست!

نويسنده: ramin تاريخ: دو شنبه 11 مهر 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

بنگرید....

مار از پونه، من از مار بدم میآید

یعنی از عالم بیدار بدم میآید

هم ازین هرزه علفهای چمن بیزارم

هم از هم صحبتی خار بدم میآید

دوست دارم به ملاقات سپیدار روم

ولی از مرد تبردار بدم میآید

ای صبا بگذرو از من به مرد تبردار بگو

که ازین کار تو بسیار بدم میآید

دوست دارم بنویسم بزنم بر در باغ

که من از اینهمه دیوار بدم میآید

آه ای گرمی دستان زمستانی من

دارد از کوچه و بازار بدم میآید

عمق تنهایی احساس مرا دریابید

دارد از اینهمه انکار بدم میآید

لحظه ها مثل ردیف غزلم تکراریست

دارد از اینهمه تکرار بدم میآید

 

نويسنده: ramin تاريخ: دو شنبه 11 مهر 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

پر کن تنهاییم را

 

 

نويسنده: ramin تاريخ: یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

نفس بریده

سال ها دل غرق آتش بود و خاکستر نداشت
بازکردم این صدف را بارها گوهر نداشت
از تهیدستی قناعت پیشه کردم سال ها
زندگی جز شرمساری مایه ای دیگر نداشت
هرکجا رفتم به استقبالم آمد بی کسی
عشق در سودای خود چیزی از این بهتر نداشت
بارها گفتی ولی از ابتدای عاشقی
قصه سرگشتگی‌هایت مگر آخر نداشت
سالها بر دوش حسرتها کشیدم بار عشق
هیچ دستی این امانت را ز دوشم برنداشت
کاش می آمد و می دیدم که از خود رفته ام
آنکه عاشق بودنم را یک نفس باور نداشت
آسمان یک پرده از تقدیر را اجرا نکرد
گویی از روز ازل این صحنه بازیگر نداشت
ناله ما تا به اوج کبریا پرواز کرد
گرچه این مرغ قفس پرورده بال و پر نداشت

نويسنده: ramin تاريخ: یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

تنهاییم را ببین

و تنها باش و من تنهای تنها
که دارم وقت تنهایی سخن ها
نگاه عاشقم تا آسمانهاست
مرا تا عرش اعلا نردبان هاست
نماز خلوتم را صد قنوت است
کلام شعر تنهایی سکوت است

نويسنده: ramin تاريخ: یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

زندگی به نام مرگ

آتشي در سينه دارم جاوداني
عمر من مرگي است نامش زندگاني
رحمتي كن كز غمت جان مي سپارم
بيش از اينم طاقت هجران ندارم
كي نهي بر سرم پاي اي پري از وفاداري
شد تمام اشك من بس در غمت كرده ام زاري
نوگلي زيبا بود حسن و جواني
عطر آن گل رحمت است و مهرباني
ناپسنديده بود دل شكستن
رشته ي الفت و ياري گسستن
كي كني اي پري، ترك ستمگري؟
مي فكني نظري، آخر به چشم ژاله بارم
گرچه ناز دلبران دل تازه دارد
ناز هم بر دل من اندازه دارد
حيف اگر ترحمي نمي كني بر حال زارم
جز دمي كه بگذرد از چاره كارم
دانمت كه بر سرم گذر كني به رحمت اما
آن زمان كه بر کشد گیاه غم سر از مزارم

نويسنده: ramin تاريخ: یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

نمی توان گذشت

 

آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا ؟
بي وفا، بي وفا حالا كه من افتاده ام از پا چرا ؟
نوشدارويي و بعد از مرگ سهراب آمدي
سنگدل اين زودتر مي خواستي حالا چرا ؟

عمر ما را مهلت امروز و فرداي تو نيست
من كه يك امروز مهمان توام فردا چرا ؟
نازنينا ما به ناز تو جواني داده ايم
ديگر اكنون با جوانان نازكن با ما چرا ؟
وه كه با اين عمر هاي كوته بي اعتبار
اين همه غافل شدن از چون مني شيدا چرا ؟

آسمان چون جمع مشتاقان ، پريشان مي كند
درشگفتم من نمي پاشد ز هم دنيا چرا ؟
شهريارا بي حبيب خود نمي كردي سفر
راه عشق است اين يكي بي مونس و تنها چرا ؟
بي مونس و تنها چرا ؟
تنها چرا ؟ حالا چرا

نويسنده: ramin تاريخ: یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

تمنا

نیم نگاهی به نیاز نوازشم نمی کنی
با ناز نیز ناهیدوار نمی خرامی به برم
ناوک نگاهت را به نگاهم نمی اندازی
مگر نمیدانی نوازشت مرهم جان رنجور من است
مگر نمیدانی نازت نیاز تنهایی آغوش من است
مگر نمیدانی نقش نگاهت تمنای نگاه مغرور من است

نويسنده: ramin تاريخ: یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:نگاهم کن, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

باد آورده

فهمیدم از کدام آسمان صاف افتادی توی دامنم ...
نه دامن من تو را یاد چیزی می اندازد من البعد ...
و نه آسمان من را یاد کسی ...
نفهمیدم آمدنت را حیران بنگرم ...
یا ... رفتنت را مات بگریم ...
باد آورده را باد می برد ... قبــول !
دلمم را که باد نیاورده بــــود

نويسنده: ramin تاريخ: یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to onecold.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com