پنهان بكن از شهر ِ غم، جوش و خروشت را
بنداز در سطل زباله، عقل و هوشت را
بالا بیاور عشق را بین نفس هایت
خالی بكن از گریه هایت حجم دوشت را!
بالا بیاور پیك خود را و بزن با اشک
تكرار كن در هر پیاله نیش ِ «نوشت» را
«تنها مدارا كن» غم بی تكیه گاهی را
آواز كن در كنج شب ها، «داریوشت» را
با درد بشنو از تپش های دلم، غم را
بر سینه ی خیسم بچسبان بغض ِ گوشت را!
در خانه ای آنسوتر از شب گریه های ِ من
با دست هایم دربیاور زیرپوشت را
■
کز می کنی در کنج آغوشش... ولی جا نیست!
حس می کنی اینجا کسی مثل ِ تو تنها نیست
این شعرها هر روز درد ِ تازه ای دارند
این ابرها باران بی اندازه ای دارند...
|